لــعل سـلـسـبیــل
تو فکر می کنی تا وقتی نمرده ام، زنده ام.
من احساس قلنبه شده ام را بر می دارم و در به در دنبال یک جا برایش می گردم.جایی برای مخفی کردنش نیست، جایی برای دفن کردنش نیست، جایی برای نشان دادنش نیست.
تو فکر می کنی قلنبه ی احساسم خوش خیم است، هر چقدر هم که تلنبار شود، آزاری به کسی نمی رساند.
نمی دانی که بدجور بیخ گلویم مانده. فکر می کنم همیشه ته گلویم می سوزد، اشک که می ریزم معده ام تیر می کشد، وقتی می خوابم می خواهد خفه ام بکند.
تو می گویی احساست کاملا بچه گانه است، باید بریزیش دور.
فکر یک لحظه جدایی از او را نمی توانم بکنم. لبهایم داغ می شوند، پشت لبم می سوزد، گوش هایم گر می گیرد، این منم که باید دور ریخته شوم با احساس قلنبه ام که اینجا مانده، نه راه پس دارد نه راه پیش، نه راه پس دارد نه پیش.
احساسم کهیر می زند، احساسم خارش می گیرد، احساسم می سوزد، آتش می گیرد، از درد فریاد می زند. احساسم به شدت حساس شده.
تو می خندی و می گویی درد بی درمان که نیست، یک حساسیت ساده است...
احساسم دارد در تب می سوزد. برش می دارم و فرار می کنم. یک قدم دور تر از تو ... زیاد نیست اما هرچه باشد یک قدم دور تر از تو است. یک قدم یک قدم فاصله می گیرم تا جان خودم و احساسم را نجات بدهم.
احساسم مثل بچه ام است. درست، هیچ وقت مادر نبودم اما فکر می کنم خود قنداق پیچ شده ام را در بغل گرفته ام و دارم فرار می کنم. فرار می کنم از تو... فرار می کنم از تو...
پیروزمندانه می گویی هرجا باشی پیدایت می کنم.
آرزو می کنم احساسم خوش خیم نبود، آزار داشت، من را می سوزاند، تو را می سوزاند، دنیا را می سوزاند، کاش دنیا آتش می گرفت، کاش احساسم بد می شد، کاش ... با این همه... باید تو را دوست داشته باشم؟!
Design By : LoxTheme.com |